او آن هوا را باز بوييد
دل را به دريا بست و برخاست
قول بزرگي را به خود داد
او بچهها را شاد ميخواست
روي حبابي خسته آن روز
عکس تمام بچهها بود
مشکش ميان آب افتاد
برخاست فکر خيمهها بود
مشکش دوباره زخم برداشت
دستش ميان آب چرخيد
او در ميان شعلهها بود
برخاست اما آب خشکيد
ما نام او را مثل گلها
از باد و از باران شنيديم
نامش اميدي در دل ماست
عباس را اينگونه ديدي