اندیشه سیاسی 2

صورت‌ مسئله‌ و ماهیت‌ این‌ رابطه‌ منطقی‌ را می‌توان‌ به‌ صورتهای‌ مختلف‌ طرح‌ کرد:

‌1. درعرصة‌ سیاست‌ و قلمرو دین‌ مشترکاتی‌ وجود دارد که‌ این‌ دو را در هدف‌ و یک‌ سلسله‌ مسائل‌ مهم‌ زندگی‌ اجتماعی، به‌ هم‌ مربوط‌ می‌سازد. ولی‌ در عین‌ حال، هر کدام‌ از آن‌ دو، ممیزات‌ و ویژگیهای‌ اختصاصی‌ خود را دارند و به‌ همین‌ دلیل‌ در شرایط‌ خاص‌ ناگزیر از یکدیگر جدا می‌شوند. مثلاً‌ در شرایط‌ فساد دولت‌ و اقتدار سیاسی‌ حاکم‌ که‌ راه‌ هر نوع‌ اصلاح‌ و دگرگونی‌ بسته‌ می‌شود، دین‌ راه‌ انزوا پیش‌ می‌گیرد و پیروانش‌ را به‌ کناره‌ گیری‌ از ورطة‌ سیاست‌ فرا می‌خواند، چنانکه‌ سیاست‌ و سیاستمداران‌ نیز در شرایط‌ استبداد دینی‌ و فساد اقتدار دینداران، ممکن‌ است‌ که‌ دین‌ را از صحنه‌ خارج‌ کنند، گرچه‌ خود دیندار هم‌ باشند.

‌ ‌به‌ همین‌ دلیل‌ جمعی‌ در بررسی‌ اندیشه‌های‌ سیاسی‌ اسلام، رابطة‌ دین‌ و سیاست‌ را در حد‌ همان‌ مرز مشترک‌ دو مقوله‌ پذیرا هستند و التزام‌ به‌ این‌ رابطه‌ را به‌ صورت‌ مشروط‌ می‌پذیرند و جدایی‌ نسبی‌ را اجتناب‌ ناپذیر می‌دانند. ‌ ‌به‌ نظر می‌رسد که‌ این‌گونه‌ برداشت‌ از ارتباط‌ دین‌ و سیاست، از آنجا ناشی‌ می‌شود که‌ اینان‌ دین‌ و سیاست‌ را به‌ مفهوم‌ عینی‌ آن‌ دو لحاظ‌ کرده‌اند، که‌ در این‌ صورت‌ می‌توان‌ فرض‌ کرد که‌ یکی‌ از آن‌ دو یا هردو از مسیر و هدف‌ خود، خارج‌ و دچار تباهی‌ شود. در حالی‌ که‌ پیش‌ فرض‌ آن‌ است‌ که‌ در صورت‌ مسئله، دین‌ و سیاست‌ به‌ مفهوم‌ درست‌ آن‌دو تفسیر شود که‌ در این‌ صورت‌ فرض‌ جدایی، امکان‌ پذیر نخواهد بود.

 ‌2. بخش‌ عظیمی‌ از مسائل‌ دین‌ در قلمرو عملکرد سیاسی، است‌ در حالی‌ که‌ متقابلاً‌ در عرصة‌ سیاست‌ نیز بسیاری‌ از مسائل، مربوط‌ به‌ قلمروهای‌ دینی‌ است. به‌ عبارت‌ دیگر، چه‌ از بُعد نظری‌ و چه‌ از بعد اجرایی، هر کدام‌ از آن‌ دو ناگزیر به‌ قلمرو دیگری‌ کشیده‌ می‌شود و بدین‌جهت‌ سیاست، دین‌ را می‌طلبد و دین‌ نیز سیاست‌ را. ‌در این‌ برداشت‌ نیز می‌توان‌ مناقشه‌ کرد. که‌ قلمرو دین‌ با جامعیتی‌ که‌ دارد، همواره‌ همة‌ عرصه‌های‌ سیاست‌ را فرا می‌گیرد و هیچ‌ نظر یا عمل‌ سیاسی‌ نیست‌ که‌ دین‌ در آن‌ نظر یا عملی‌ را عرضه‌ نکند، حتی‌ در مواردی‌ که‌ نص‌ شرعی‌ وجود ندارد.

(یعنی‌ در قلمرو ادیان‌ الهی‌ عمدتاً‌ دارای‌ سه‌ هدف‌ مهم‌ بوده‌اند:
اول: اقامه‌ قسط‌ و حق‌ و هدایت‌ جوامع‌ بشری‌ بسوی‌ عدالت.
دوم: دعوت‌ به‌ سوی‌ حق‌ و ایجاد ارتباط‌ سازنده‌ بین‌ انسان‌ و خدا.
سوم: پیشرفت‌ در مسیر تکامل.
هر یک‌ از این‌ سه‌ هدف‌ والای‌ دین‌ و انبیأ، ارتباط‌ تنگاتنگ‌ با مسائل‌ سیاست‌ دارد، و بدون‌ یک‌ اندیشة‌ سیاسی‌ منسجم‌ و فلسفة‌ سیاسی‌ روشن، قابل‌ تحقق‌ نمی‌باشد.

بخش‌ عظیمی‌ از مسائل‌ دین‌ در قلمرو عملکرد سیاسی‌ است‌ در حالی‌ که‌ متقابلاً‌ در عرصة‌ سیاست‌ نیز بسیاری‌ از مسائل، مربوط‌ به‌ قلمروهای‌ دینی‌ است.
مباحات‌ که‌ دین‌ در آنجا الزامی‌ ندارد) دین،انسان‌ را مکلف‌ به‌ عمل‌ به‌ مقتضای‌ عقل‌ نموده‌ است‌ و می‌توان‌ گفت‌ که‌ این‌ موارد نیز از قلمرو دین‌ جدا نیست.

 ‌‌3. برخی‌ نیز رابطة‌ دین‌ و سیاست‌ را این‌گونه‌ تفسیر می‌کنند که‌ در یک‌ جامعة‌ دینی‌ خواه‌ ناخواه‌ همه‌ چیز و از آن‌جمله‌ سیاست‌ نیز دینی‌ می‌شود، و این‌ نوع‌ تلازم‌ یک‌ امر طبیعی‌ و نوعی‌ جبر است. هنگامی‌ که‌ مردم‌ در یک‌ جامعة‌ سیاسی‌ دیندار هستند، سیاست‌ هم‌ دینی‌ می‌شود و این‌ خصیصه، مدام‌ که‌ مردم‌ ملتزم‌ به‌ دیانتند، اجتناب‌ ناپذیر است، و برای‌ جدا کردن‌ سیاست‌ از دین، باید ابتدا مردم‌ را از دین‌ جدا نمود، و آن‌گاه‌ که‌ جامعه‌ بی‌دین‌ شد، سیاست‌ هم‌ غیر دینی‌ می‌شود. ‌ ‌بی‌گمان‌ چنین‌ تفسیری‌ از رابطة‌ دین‌ و سیاست، به‌ معنی‌ ارتباط‌ ماهوی‌ میان‌ آن‌ دو نمی‌تواند باشد و این‌ رابطه‌ بیشتر به‌ راه‌ و رسم‌ دینداری‌ جامعه، بستگی‌ خواهد داشت‌ تا مقتضای‌ خود دین، به‌ طوری‌ که‌ اگر فرض‌ کنیم‌ که‌ جامعة‌ دیندار نخواست‌ دین‌ را در سیاست‌ دخالت‌ دهد، سیاست‌ در این‌ صورت‌ غیر دینی‌ خواهد شد. همچنین‌ اگر چنین‌ فرضی‌ امکان‌پذیر باشد که‌ جامعة‌ بی‌دین‌ بخواهد به‌ دین‌ عمل‌ کند، سیاست‌ دینی‌ خواهد بود. به‌ تعبیر روشنتر با چنین‌ تفسیری، در حقیقت، این‌ دین‌ و سیاست‌ نیست‌ که‌ متلازمند، بلکه‌ این‌ اراده‌ مردم‌ است‌ که‌ جهت‌ سیاست‌ را تعیین‌ می‌کند. ‌برای‌ توجیه‌ این‌ نظر و تفسیر باید نکته‌ای‌ را بر آن‌ افزود که‌ اگر میان‌ دین‌ و سیاست‌ تلازم‌ ماهوی‌ وجود نداشت‌ و دین، سیاست‌ را به‌ دنبال‌ نمی‌کشید، هرگز دیندار بر آن‌ نمی‌شد که‌ سیاستش‌ دینی‌ باشد. اگر دینداری‌ جامعه، سیاست‌ را دینی‌ می‌کند، به‌ خاطر آن‌ است‌ که‌ دین‌ چنین‌ اقتضایی‌ را دارد و دیندار و جامعه‌ دینی‌ از آن‌ گریزی‌ ندارد.

 

ادامه دارد.